ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

** کودک من **

حرف دل....

1392/8/6 22:40
نویسنده : مامانی *نی نی *
1,485 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلکم

جیگر مامان الان لالا کردی و دارم یه دستی تایپ میکنم چون دارم گهواره ات رو تکون میدم ....

کوچولوی مامان امروز داشتم فکر میکردم به اینکه چقدر زود 4 ماه گذشت...5 روزه دیگه 4 ماهت تموم میشه عسلم...اصلا باورم نمیشه ...انگار دیروز بود به دنیا اومدی ...چه لحظه های شیرینی رو با هم پشت سر گذاشتیم چه روز های بارداری من که همیشه و همه جا با  هم بودیم با هم میخوردیم با هم لالا میکردیم با نفس کشیدن من تو هم نفس میکشیدی ولی الان دیگه اقا شدی دیگه واسه خودت مستقل شدی هر موقع گشنه ات بشه یه طوری میفهمونی بهم ...هر موقع خوابت بیاد میخوابی ....هر وقت بخوای بیدار میشی ...خلاصه دلبندم احساس میکنم خیلی خیلی زود گذشت وقتی عکسات رو نگاه میکنم گذر زمان رو بیشتر متوجه میشم که پسر کوچولوی من که وقتی به دنیا اومد انقدر کوشولو بود که میترسیدم بغلش کنم حالا دیگه اقا شده برای خودش وقتی بزرگ شدنت رو میبینم میفهمم که عمر ما هم به چه سریعی داره میگذره داریم روز به روز پیر میشیم ..و ثانیه به ثانیه از عمرمون کم میشه ...

زمانی که میبینم داری بزرگ میشی حسابی خوشحال میشم و وقتی کار جدیدی میکنی انگار دنیا رو بهم میدن.ولی از طرفی هم دلم یه جوری میشه حس میکنم چند وقته دیگه دلم حساااااااابی برای این روز ها تنگ میشه برای وقتی که حسابی باها حرف میزنم و تو دست و پا میزنی و میخندی برای روزی که چقدر منتظر کار جدیدی ازت بودم برای وقتی که لحظه شماری میکردم تا اولین لبخندت رو ببینم ...برای همه و همه این روز  ها دلم تنگ میشه...

 

ادامــــــه مطلـــــــب یادتــــــون نــــــــره

 

 

نمیخوام ناراحتت کنم گل نازم

ولی چند وقت پیش بود که خــــــــیـــــلی خیلی فکر مردن افتاده بود تو سرم و دست بردار هم نبود خیلی فکرم رو درگیر کرده بود نمیدونم چرا //؟؟؟  خودمم مونده بودم که چرا اینطورری شدم ...هر کاری میکردم هرجا میرفتم هر کاری میکردم یهو یاد مردن میافتادم..یهو دلم میگرفت...به همه جاش فکر میکردم...دست خودم نبود ولی همش فکر میکردم اگه بمیرم چی میشه ...وقتی فکر میکردم حسابی دلم برات تنگ میشد و میومدم بغلت میکردم و بوست میکردم و همش نگرانت بودم ...وقتی به بابایی گفتم خیلی ناراحت شد گفت برای اینه که الان یه مسئولیت بزرگ گردنته گفت برای اینه که خیلی وابسته شدی نگرانی ....هــــــی روزگار ....اصن فکرش از سرم بیرون نمیرفت و حسابی اذیت شدم همش میگفتم شاید چند ثانیه دیگه شاید چند روز دیگه شایدم چند سال کسی چه میدونه....؟؟؟/؟؟ ...ولی خب مرگ حق و بالاخره یه روز برام اتفاق میافته فقط امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم و همسر خوبی هم برای بابایی و بنده خوبی هم برای خدا ..فقط.امیدوارم دست پر برم...که جای پشیمونی برام نمونه...انشالله...

ببخش ابوالفضل نازم که باعث ناراحتیت شدم ...خواستم فقط بدونی که چقدر برام مهمید و چقدر دوستوون دارم...

همین

یا علی

به زودی بازم میام پسر نااااااااازم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

نسرین عزیز دل مامان بابا
5 آبان 92 12:39
سلام عزیززززززم خوبی؟ از اخرین باری باهات حرف زدم 9 ماه میگذره. کوشولوی نازت چقد عزیز شده ماشاالله خدا حفظش کنه. این روزا کمترهستم نزدیکای زایمانمه. همش چک میکنم تا آپ کنی و عکسای ابولفضل خوشمله رو ببینم. خصوصی داری
خــالـه هـانی
5 آبان 92 13:23
ادرس جدیدم تو لینکات درستش کــن
خــالـه هـانی
7 آبان 92 0:13
سـلام مامانی ازدستت خیلی ناراحتــــم ولی درکت میکنم دستــت به ابوالفضل جونـــه قربونــت بشــم مامانــی مرسی فــدات شـــم چشـــم توام ابوالفضل جونمــا ببوســــــــــــــــش
آتــــی
7 آبان 92 9:10
ممنون اجی
خــالـه هـانی
8 آبان 92 23:03
apaaaam
خــالـه هـانی
12 آبان 92 11:00
سلام مـامــانــی جوووون رمز پستتو میدی ابوالفضلو ببینم اخه ندیدمششش مرسی عزیزززززم یعنی ژستــاش منــآ کشتــه درضمــن این فکرای مردن چیـــه دفعــه ی اخرت باشه از این فکرا میکنیــــــــــا پســرتو ببوسش
کاکل زری یا ناز پریییی
12 آبان 92 19:19
ارزو جونننننننننننننننننن تو رو خدا از این حرف ها نزن البته من با نظر بابایی موافقم .ولی سعی کن از تک تک ثانیه ها لذت ببری عزیزم خدای ما خیلی مهربونهههههههه ترسی از هیچی لازم نیستتتتتتتت مواظب خودت باش دوست گلم ابوالفضل جونمو ببوسش
خــالـه هـانی
21 آبان 92 18:48
mamani pa koooooooojay