تولد عشقم که بی نهایت عاشقشم...
باز اومدم تا برات بگم و باهات حرف بزنم ....میدونم خیلی وقته نیومدم باهات صحبت کنم و برات بگم راستش واقعا نمیدونستم بیام و چی بگم و از کجا برات تعریف کنم منتظر بهانه ایی هستم تا بیام و درباره اش برای تو بگم برای تو که بی نهایت دوستت دارم و منتظر دیدن تو هستم ....عزیزکم ...هر گشتم بهانه ایی پیدا نکردم تا ٢٧ شهریور که تولد باباییت بود ...تولد کسی که تو رو دوست داره تولد کسی که من عاشقشم و بی نهایت دوستش دارم و واقعا بابت همه چی ازش ممنونم...تولد عزیز ترینم ..تولد بهانه زندگیه برای من .
...اومدم تا برات از اون روز بگم ...
روز تولد بابای گلت قرار بود من براش کفش بخرم ...ولی خب نمیشد تنهایی برم ...گفتم اگر کوچیک بزرگ بشه باید باز بریم عوض کنیم ...صبر کردم تا با خود بابای گلت رفتیم خرید ..و کیک هم خریدیم ...از اونجایی که مامان جون و عمو اینا خبر داشتن ما رفتیم خونه مامان جون کیک هم بردیم جات خیلی خالی بود ...خوش گذشت مامان جون برای بابایی یه شلوار گرفته بود و عمو اینا هم یه پیرهن..تا آخر شب اونجا بودیم ...امسال نشد بابا رو سورپرایز کنم ولی پارسال این کارو کردم....مهم دور هم بودنه مهم اینه که به این بهانه دور هم جمع شدیمو تولد باباییت رو جشن گرفتیم ..میدونی من عاشقانه دوسش دارم چون در کنارش احساس آرامش دارم ....چون بهانه زندگیمه ..چون بهترین و عزیزترینمه...خلاصه گفتم برات عزیزم ....خیلی خیلی خوش گذشت جای تو واقعا خالی بود .دوستت داریم