ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

** کودک من **

حدس بزن ....؟؟

1390/12/13 13:13
نویسنده : مامانی *نی نی *
714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی من :

                     

سلام کوچولوی قشنگم ... وااااااااااااااااااااااااااااااااای عزیزم .... میدونی امروز چه روزیه ؟؟  امروز بزرگترین و قشنگ ترین روز زندگی من و بابایی ...حدس بزن ....؟؟؟ امروز سالگرد ازدواج من و باباییه....دو سال پیش تو چنین روزی من و بابایی اومدیم دوتایی زیر یه سقف و به هم قول دادیم * که تا آخر آخرش با هم باشیم و از کنار هم بودن لذت ببریم وواااای دوسال پیش تو چنین روزی من دلم پر بود از استرس ونگرانی که آیا چه می شود ...دو سال پیش تو چنین روزی من تو این ساعت آرایشگاه بودم و داشتم خودمو آماده میکردم یادش بخیر ...؟

 

 

 (( ادامه مطلب یادتون نره ))

 

         تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com  تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com

 

به یه پلکبر هم زدنی گذشت و چه قدر زود دیر میشود ... چه قدر زود گذشت و چقدر خوب گذشت یاد اون روز بخیر همه خواهرا و برادرا تو تکاپو حاضر شدن برای عروسی بودن خدای من یادش میافتم حس دلتنگی  اون روز رو  دارم امروز زندگی دوتایی من و بابایی دو سالش تموم و وارد سه سال میشه ... و من سه سال پیرتر شدم ... وای عزیزکم اون روز از صبح زود استرس داشتم تو آرایشگاه وقتی کارم تموم شد بابایی اومدم دنبالم وقتی رفتم بیرون داشت نم نم بارون میوم وایی خیلی رمانتیک شده بود حالا بیای تو دل مامانی و بزرگ بشی تو فیلمش هست نشونت میدم... به آتلیه رسیدیم که دیگه نگو دلم توش غوغایی بود با خودم گفتم نکنه ما بریم هنوز مهمونا نیومده باشن خلاصه کارمو تو آتلیه تموم شد و رسیدیم دم تالار بارون میومدو هوا هم سرد منم با اون لباس آخ آخ...رفتیم تو بابایی سریع رفت تو مردونه آخه  بین اون همه زن سختش بود تا به خودم اومدم دیدم شام رو آوردن با خودم گفتم چرا الان ؟؟ حالا نگو چند ساعته گذشته و چون خوش گذشت اصلا گذر زمان رو حس نکردم ...خیلی زود تموم شد ..حیف ..بعد شام خوردیم و تموم شد به این زودی الان که دارم واست تعریف میکنم مث یه فیلم از تو ذهنم میگذره ..تموم شد و رفتیم برای دور زدن از اوجایی که من اطراف تالار  رو بلد نبودم دو دور دور خودمون زدیم که بنده خدا ها چند نفر جا موندن ..لبخند بعد که رسیدیم دم خونه مامانی (مامان مامان ) اونجا که پیاده شدم  دیگه هوا به اوج سرما خودش رسیده بود منم زیر شنل٤ ستون بدنم و شونه هام ریز از سرما میلرزید فسقلی من چشمت روز بد نبینه یه سرمایی خوردم که نگو ...تا ١ هفته صدام در نمیومد و بدن درد و ... خلاصه با این همه خیلی خوب بود ....یه روز پر خاطره .. و من در این دوسال یه زندگی شیرین و عاشقانه وبهترین زمان ها رو  در کنار باییت سپری کردم و داشتم  و به امید خدا  هم خواهم داشت ... من بعد از ازدواج معنی دوست داشتن رو فهمیدم عزیزم من باباییت رو به معنای واقعی دوست داشتن دوست دارم و عاشقشم و با گذشت زمان هم بیشتر دوستش دارم  وعاشقش میشم  خیلی ازش ممنونم بابت این زندگی ...  و روزهای خوبی که با هم داشتیم ... 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نرگسی
13 اسفند 90 15:07
مبارک باشه عزیزم .. انشاالله سالهای سال کنار هم شاد و سلامت خوشبخت باشید ..
فاطمه سادات
13 اسفند 90 15:49
مبــــــــــــــــــارکه.... خوشبخت باشــــــید راستی چه قد سن ت کمه خیلی زود ازدواج کردی الهی
مامان نفس طلایی
14 اسفند 90 21:45
عشقتون پایدار
الهه
14 اسفند 90 23:13
مباركه عزيزم.ايشاا.... هميشه انقد خوشحال باشي.بووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
shiva
16 اسفند 90 12:26
elahy hamishe shad va khoshbakht bashin
مامان بهی
17 اسفند 90 14:44
با چند روز تاخیر اجباری سالگرد ازدواجتون مبارکاااااااااا باشه گلم ایشالله که با اومدن نی نی عشقتون کامل کامل شه[hr



واییییییی .... ممنون انشاا...