همون حرفای پست قبلی که همش پرید ..!
سلام به کوچولوی قشنگ خودم که معلوم نیست کی میخواد با اون پاهای کوچولوش قدم تو این دنیا بزاره ...و من و بابایی و خوشحال کنه ....عزیزکم چرا نمیای ...چرا نمیای تا زندگی منو بابایی رو از این شیرینی که هست شیرین تر کنی ...میدونی قشنگم ....انقده بهت فکر میکنم ...همش با خودم میگم ..نکنه یه وقت اومدنت طول بکشه....؟! نکنه یه وقت نیای .. نکنه ....
ادامش تو ادامه مطلبه
؟! نکنه دوست نداری بیای به این دنیا ....؟! نکنه یه وقت اومندت طول بکشه ....؟! نکنه فکر میکنی مامان و بابای خوبی برات نیستیم ....؟! ...عزیزم هزار تا از این نکنه ها توی ذهنم میاد و همش فکر میکنم ....عزیزم زودتر بیاو به همین این نکنه های تو ذهنم خاتمه بده ...زود بیا تو این فکرای بیخود تو ذهنم نیاد و به خودم میگم نه بابا برای چی نیاد حتما میاد .......ولی خب دست خودم نیست قشنگم فکر و خیاله دیگه ..کوچولوی من ....انقد برای اومدنت نقشه ها دارم ....همش تو ذهنم تصوراتی از تو میکنم ....گاهی این تصورات شیرین از تو رو به بابایی میگم بابایی هم میره تو فکر ....و معلوم ته دلش خوشحال میشه
ولی خب ..بهم میگه هنوز که نیومده ....عزیزم میبینی چقدر تو رو دوست داریم ....گاهی وقتا وقتی بیرون میریم و یه نی نی میبینم به بابایی میگم نگاش کن چه نازه ....و با خودم فکر میکنم و به اون خدای مهربونم که اون بالاهاس میگم خدای خوب و مهربونم ...یعنی میشه یه روزی منم نی نی خودم رو بغلم بگیرم و باهاش بریم بیرون...و وقتی بغلم میگیرم لذت ببرم ....میگم خدای مهربونم .بابت تمام نعمت هایی که بهم دادی بی نهایت شکرت ...انقدر لطف در حقم کردی که نمیدونم چطوری شکرگزارت باشم بابت تمام مهربونیات ممنون ...میگم خدای خوبم...میشه منو همسرم رو لایق بدونی و یه هدیه الهی به ما بدی یه فرشته کوچولو سالم بدی ..و به ما طعم خوب مادر و پدر بودن رو بچشونی .. و خوشبختیمون رو کامل کنی ...واااای خدای من اگه بشه چی میشه ....خدایا تمام سعیمون رو تربیتش میکنیم سعی میکنیم که به بهترین نحو تربیتش کنیم...عزیزم بی صبرانه منتظر اومدنت هستیم و بی صبرانه دلم میخواد به آغوشم بکشمت و بوسه بارونت کنم و بهت بگم که چقدر منتظر این لحظه بودم ....زود بیا و به انتظار من وبابایی رو به پایان برسون .به امید روزی که بیایی....
راستی قشنگ ترینم ....دیروز یکشنبه عید فطر بود و امروزم دوشنبه اس .....ماه رمضون ماه مهمونی خدا تموم شد امیدوارم که از این مهمونی خوب خدا سر بلند بیرون اومده باشیم و تونسته باشیم بهره کامل رو ازش ببریم و سعی کنیم تمام روز هامون مث ماه رمضون باشه ...خب عزیزم ما میخواستیم این تعطیلی ها بریم خونه مامان جون اینا (مامان مامان) ولی خب نشد چون بابایی یه کم کار داشت و همکار بابایی مسافرت بود گفت من میام بعد شما برید ...حالا قراره فردا بعد از ظهر یا پس فردا صبح زود بریم پیش مامان جون و خاله جون ...کاش بودی با هم میرفتیم خیلی خوش میگذره . .برگردم حتما میام برات تعریف میکنم چه خبر بود ...خواستم بهت خبر بدم که ما داریم میریم و یه سه روزی نیستم ....خیلی دلم برات تنگ میشه ...قول بده زودی بیای پیشمون ...میخواستم از اول اینا رو بگم که اون حرفا تو ذهنم بود که منم تایپشون کردم...البته تو پست قبلی نوشته بودم که پرید همش .....اعصابم خورد شده بود ولی خب الان دیگه خورد نیست چون نوشتم نمیدونم تونسته باشم تمومش رو بنویسم یا نه ...ولی خب اینا بود دیگه ...فعلا اینا رو گفتم تا بعد ....تا فردا هستیم بعدش میریم
کوچولوی خواستنی من ...زود بیا دلم برات یه ذره شده....