ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

** کودک من **

ایوووووووووووووووول

سلام به همه رفیق و رفقای نی نی وبلاگی خودمممممممممم....   ایوووووووووووووووووووووووووووووول بلاخره نی نی وبلاگ درست شدددددددددد دلم براتون تنگیده  بودشششش.... برای نی نی خودمم همین طوررررررررررررررررر دوستتووووووووووووووون دارم خوشحال شدممممممممم ...
16 شهريور 1391

خبر بی خبری.....

سلاااااااااااااااام گلکم .....   ...............چـــــــــــــــرا نمــــــــــــیـــــــــــای...................... ................این ماهم نیومدی ها یادت باشه .................... ...
11 شهريور 1391

خواب دیدن من و همسرم.....

سلام سلام صدتا سلام  جیگر من و بابا   سلام نی نی و فرشــــته ناز نیومــــدمون ....میدونی دیشـــــب  که برگشـــــتیم و اومدم تو وبــــت برات نوشتم ....میخواستم اینا رو هم بگم یادم رفت .... (( مامانی تو  چند وقت پیش خواب دید که تو خواب داشتم به یه نفــــر میگفتــــم برای اینکه نی نی خوشمل و سالم و ناز بشه باید چی کار کنم بهم گفتن این دو تا ســـــــوره رو بخـــــون ....حالا نمـــــیدونم به کی گفتــــــم ...بعــــــد صبحـــــــش وقتی بلند شدم هر چی فکر کردم یادم نیومـــــد که اون تا ســــــوره چی بود خیلی خیلی فکر کردم ولـــــی یادم  نمیـــــــادششششش چـــــقدر بــــــــد ... ...بعد ...وقتــــــی ...
4 شهريور 1391

برگشتیم...

ســـــلام فرشـــــته آســمونی مــــــن اومدم خبر بدم ما برگشتیم .....الان جمعه اس و ساعت ١٠ شبه ..یه یک ساعتی هست رسیدیم ...بابایی هم رفت ورزش .....(فوتبال)....عزیزممممممممممم خیلی خوب بود خوش گذشت خیلی خیلی جات خالی اگه بدونی با نی نی حاله چه قدر بازی کردم ...حیلی با حال بود ولی حیف حییــــف که نرقته زود باید بر میگشتیم ...تا اومدیم به خودمون بیاییم باید بر میگشتیم ....گلم جات خالی رفتیم حرم حضرت معصومه ...انقده شلووووووووووووغ بود که نگــــــو....ماشاا.... اونجا نمیدونم یهو همه اومدن تو ذهنم و از خدا و حضرت معصومه خواستم که همه حاجت روا بشن ....و هر چی میخوان خدا بهشون بده ....بعد از اون دعا کردم که یه نی نی سالم و صالح یعنی تو .......
3 شهريور 1391

همون حرفای پست قبلی که همش پرید ..!

سلام دلبندم   سلام به کوچولوی قشنگ خودم که معلوم نیست کی میخواد با اون پاهای کوچولوش قدم  تو این دنیا بزاره ...و من و بابایی و خوشحال کنه ....عزیزکم چرا نمیای ...چرا نمیای تا زندگی منو بابایی رو از این شیرینی که هست شیرین تر کنی ...میدونی قشنگم ....انقده بهت فکر میکنم ...همش با خودم میگم ..نکنه یه وقت اومدنت طول بکشه... .؟! نکنه یه وقت نیای ..  نکنه ....     ادامش تو ادامه مطلبه                                    ...
30 مرداد 1391

سلام ..

سلام دردونه مامان و بابا سلام فینگیلی من ....امروز ٥ شنبه اس و ١٣ ماه رمضون .....خدا رو شکر ....که ١٣ روز از این ماه مبارک رو با خوبی سپری کردیم...عزیزم ....چند روزه یش وقتی داشتم با همون دوست مامانی که باردار بودشش یادته همونی که ٨ فروردین خبر دادم .....الان ٢٦ هفتشه . ...واااااااااااااااااااای خدای من چقدر زود گذشت ....نی نی هم دخملی ......یه دخمل ناز ...دلم میخواد این چند وقتم زود بگذره ببینمشششش .. ..ببینم چه شکلیه البته هر شکلی باشه فرق نمیکنه چون نازه و خاله میدوستتش خلاصه داشتم باهاش حرف میزدم با نت ....گفت رفتم مسجد صاحب الزمان (جمکران) اونجا هم دعا کردم هم برات عکس انداختم ببینی ...منم خیلی وقت بود جمکران نرفته بودم و دلم حسا...
12 مرداد 1391

.......؟؟؟؟

سلام عزیزکم   خوبی ؟ اون بالا بالا ها خوش میگذره ؟؟؟؟ پیش منو بابایی نیستی خوش میگذره ؟ عزیزم ماه مبارک به سلامتی ٤ روزه که شروع شده و مث برق هم گذشت .....مث عمرمون که ثانیه ثانیه میگذره و قدر وقتمون رو نمیدونیم ....تو این ٤ روز به لطف خدا  روزه هام رو گرفتم  خدا رو شکر ...راستش عزیزم ....این چند وقته که نبودم ....بودم هااااااااا ولی..     ((  ادامه مطلب یادتون نره ))    چیزی نمیـــنوشتم میومدم و بهت ســــر میــــزدم و  مـــث همیشــــه خاله های وبلاگی لطف داشتن بهم و میومدن سر میزدن ...آخه میدونی چرا...چون حرفی ند...
4 مرداد 1391