امروز 31 فروردین ...
سلام عزیزم
امروز اومدم برات تعریف کنم ... امروز صبح زود وقتی بابایی خواست بره سر کار بهش گفتم منو ببر خونه مامان (مامان بابا ) آخه مامان بزرگت از شنبه روضه داره به خاطر ایام فاطمیه و میخواست کیک درست کنه دست تنها بود واسه همین من رفتم کمکش جات خالی عزیزم ..خیلی باحال بود باهم کیک درست کردیم حسابی .... خوش گذشت دم ظهر دیگه اومدم خونه عزیزم یه کم به کارام برسم وجارو کنم و ..راستی گلکم این هفته که گفته بودم قرار مامان بزرگ اینا (مامان مامان ) بیان ...نشد و هفته دیگه مبان انشاا... که دایی هم باهاشون بیاد کاش تو هم بودی با دختر دایی بازی میکردی و منم از بازی کردنت لذت میبردم ....
راستی عزیزم مامانی تو خونه خیلی حوصله اش سر میره و تنهاس ....کسل شدم ..کاش بودی و منم سرگرمت بودم روزهای تنهایی من و دلتنگی هام همش با تو و حرف زدن برای تو میگذره اگر اینجا هم نبود برای حرف زدن با تو چی ....؟ من حرفای دلم رو به کی میگفتم ..؟؟ واای عزیزم از این بابت خوشحالم که یه جایی هست که بتونم راحت باهات صحبت کنم ....و از حرف های دلم بگم و یه کم خالی شم ....خیلی دوست دارم عزیزم ....منو بابایی عاشقتیم ....بووووس بازم میام پیشت از این به بعد سعی میکنم بیشتر بیام و باهات حرف بزنم دلم برات زود به زود تنگ میشه و بد جوری به اینجا عادت کردم عزیزم